متين پسر پاييزي منمتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره
آرتين پسر پاييزي منآرتين پسر پاييزي من، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

پسرهاي پاییزی من

اخم کردن متین

سلام مامان من خوبی پسرم امیدوارم روزی که داری این وبلاگتو میخونی واین پست روبرای اولین بارمیخونی دلت شاد باشه و لبات خندون اون موقع هست که منم خوشحال ترین مامان روی زمینم متین موقعی که خیلی کوچولو بودی بعدازبیمارستان که مرخص شدی روز5 بودکه منو خاله میترانشسته بودیم توهم بیداربودی یک خنده ازته دلت کردی ماتعجب کرده بودیم آخه شنیده بودیم نوزاد درخواب میخنده ولی خنده تو شبیه قهقهه بود کلا خیلی خوشرو بودی وهستی ولی عزیزترازجانم یک ماه ی میشه که اخم کردن بلد شدی بذاربهت بگم اغلب چه موقع های اخم میکنی مثلا یک نفرکه اصلا ندیدی یا یک مدت شده که ندیدیش موقع های که یک کارخطرناک میکنی من بهت میگم متین این کار خطرناکه جیزه تو...
30 ارديبهشت 1392

مرواریدهای متین

متین مامانی میدونی چندتا دندون باهم دراوردی بمیرم من کلافه شدی ودرد کشیدی کاش من به جای تو درد میکشیدم میدونم خیلی این سری اذیت شدی اخه ٤تادندونات باهم دراومده تازه لثه ات هنوزمتورم وسفته دست که میکشم رو لثه ات احساس میکنم بازهم میخوای دندون در بیاری قبل از عید اسفندماه که مریض شدی تب داشتی واسهال گرفته بودی به خاطرهمین دندونات بود که باهام در میومدن توهم که نمیذاری من دهنت بازکنم ببینم چه خبره ولی چندتا عکس بلاخره گرفتم دیگه بهتراز این نمیشد اخه اصلا نمیذاری الان که این پست می نویسم دقیقا اسال و٤ ماه و١٠ روزت هست که ١٦ مروارید قشنگ داری مبارکت باشه نفس مامان الهی قربونت بشم خودم  خودم خودم ...
30 ارديبهشت 1392

باغ جهان نما

متین من توهمه دنیای منی همه آرزوهای منی   امروز خیلی سرماخوردگیت بهتر از دیروز بود و من تصمیم گرفتم ببرمت بیرون  تا بازی کنی  کمی حال و احوال مون بهتر بشه ؛خاله نجمه وریحانه اومدن خونمون وباهمدیگه رفتیم باغ جهان نما تو اولین باری بود که اونجامیرفتی خیلی خوب بود بعد از این چند روز کسل آور کلی تو بازی کردی وخوشحالم که بهت خوش گذشت وقتی رفتیم باغ جهان نما به خاله مریم هم زنگ زدیم اونم با الهه وحسین اومدن و دورهم خیلی خوب بود شب هم شام رفتیم رستوران سنتی هفت خوان و تو هم خیلی پسرخوب ومودبی بودی مامان اصلا اذیت نشد کلی باموسیقی اونجا رقصیدی طوری که همه واست دست میزدن به من میگف...
30 ارديبهشت 1392

قشنگترین روز زندگی من

سلام متین جان توی این پست میخوام از روز زایمانم واست بگم نمیدونم چرا امشب که میخواستم تو روبخوابونم رفتم توی فکر روز بدنیا اومدنت وتوی ذهنم مروری کردم اون روز واقعا فراموش نشدنی وخاطره انگیز ترین روز واسم بود ... نهم هر ماه چه بی همتا روزیست برای من بی همتا و بی مانند برای من من که تو رااز جانم  بیشتر دوست  میدارم ... تار و پود ذهنم عجین شد با این روز خجسته از روزی که قلبم با حس بودنت آشنا شد ... حقا که پرو بالم بخشیدی با آمدنت... اکنون متینم فرشته ی کوچولوی آرزوهایم بدانکه وجود من لبریز  شوق بودن توست ♥♡♥ متین من روز 7/9/90 همونطورکه دکتر قاسم خانی ازم خو...
28 ارديبهشت 1392

دوباره سرماخوردگی...

متین همه زندگیم... فرشته زمینی من .پاره تن مامان الان ٣ روز سرماخوردی ومامان نصفه عمرشده ... خیلی حالت بد هست  چشمات عفونت کرده و آب ریزش بینی شدید داری فدات شم من که این روزها رو نبینم مامانی بردمت دکتر چندتا دارو بهت داده مرتب بهت میدم وقتی از چشمات عفونت میاد و خیلی زیاد آب ازچشمات میاد خیلی حالم خراب میشه و کلی غصه دارمیشم نمیذاری که قطره بریزم توی چشمات با کلی تلاش میریزم ٣ شبه که اصلا خواب نداری تا ٤-٥ صبح بیداری وخیلی ناله میکنی از درد وگریه میکنی دیشب خودم هم باهات گریه میکردم اخه نمیتونم ببینم پسرم داره درد میکشه کاش همه ی درد هات مال من بود دیشب نمیتونستی بخوابی بینیت گرفته بود منم با اسپری بینی تونستم بی...
28 ارديبهشت 1392

تولد مادرلیلا

  سلام عشق من ما روز سه شنبه اول رفتیم لونا پارک کلی بهمون خوش گذشت اول سوار چرخ وفلک شدیم من وتو بابای خیلی دوس داشتی روی در اهنی چرخ وفلک یک زنجیر بود که به وسیله اون در قفل میشد که توازاول تا اخرش زنجیر ول نکردی توی دستت گرفته بودیش بعد سوار ماشین و قطار شدی و قلعه بادی قلعه بادی مخصوص بانوان هم داشت که من 20 دقیقه ی رفتیم به منم خیلی خوش گذشت نذاشتن توروباخودم ببرم تو موندی پیش بابای واونم واست چیپس فنری با پاپ کورن واست خریده بود مشغول خوردن بودین بعد از اون رفتیم به مناسبت   تولد مادر لیلاسه شنبه 92/2/24  خونشون همه خاله هات اونجا بودن توهم با بچه ها کلی بدو بدو کردی منم درست نتون...
25 ارديبهشت 1392

بدغذایی متینم

متین عزیزم... این پست روخیلی وقت پیش ها میخواستم بذارم توی وبت ولی فراموش میکردم یا اینکه میگفتم شاید اوضاع بهتراز این بشه ولی... ماه ها وماههاست که با بدغذایی تو درگیرم... و غذاهای که تو میخوری وعلاقه داری خیلی محدوده ودرکل اونقدر محدوده غذایی تنگی داری که بعضی موقع ها واقعا نمیدونم چی بهت بدم که هم مقوی باشه ومغذی و... تا الان که یکسال و پنج ماه وچهارده روزت هست که این پست رومیذارم صبحها یک روزدرمیون فرنی وحریره وکستربا تخم مرغ میخوری ظهرهاهم سوپ میکس شده وعصرها هم دنت یا موز یا همون فرنی میخوری وشب ها هم همون سوپ میکس شده حتی خوراکی های که بچه های دیگه درسن تو دوست دارن نمیخوری... یه مدت واست کته بچه هادر...
24 ارديبهشت 1392

زلزله اومد

متین الان که دارم واست مینویسم خوابی ولی مامان که دیگه خوابش نمیبره اگه بدونی چقدرترسیده ام تا به الان زلزله ی ندیدم که اینقدر صدای بدی داشته باشه خیلی وحشتناک بود همین ٢٠دقیقه پیش شیراز زلزله اومد شدت ریشترش نمیدونم ماخواب بودیم ولی ازصدای زلزله وهمینطور لرزیدن زمین من ازخواب پریدم میخواستم توروبردارم از پله ها برم پایین که زلزله قطع شد با این که میدونم درزمان وقوع زلزله سست ترین جا پله ها هست ولی اون لحظه فقط به توفکرمیکردم وچیزدیگه واسم مهم نبوداین چند وقت اخیر زلزله هرجا اومده خسارت های زیادی داده ویران کرده سیستان وبلوچستان بوشهر واصفهان والانم شیراز خـــــــــــــــــــــدایـــــــــــــــــــــا شکـــــــــــــــ...
24 ارديبهشت 1392

این چند روز...

متین جونم امروز وقتی داشتم باهات بازی می کردم ، اون پنجه های خوشگل کوچولوتو کرده بودی لای موهام و داشتی با تعجب باهاشون بازی می کردی . اونقدر از این کار تو لذت بردم که اشکم سرازیر شد و هزار بار خدا رو شکر کردم.   تمام بدنم مور مور شد از این احساس . یاد اون روزهایی افتادم که هنوز توی دلم بودی و با تکون خوردنت اولین احساس مادر بودن رو به من دادی . دلم برای اون روزها تنگ شده. وقتی داشتم دستهای کوچولوتو نگاه می کردم ، دیدم هر دستت 5 تا انگشت داره و هر انگشتت 3 بند. و همین برای شکر گذاری خدا کافی بود... واتفاقات این چند روز   روزپنج شنبه2/12 تولدعباس عمو رحیم بو...
17 ارديبهشت 1392

درد ودل با متینم

پسرم نمی دانم وقتی این نوشته ها را می خوانی درکجا هستی وچه میکنی درهرصورت  می خواهم بدانی که همیشه و همیشه عشق مامان بودی و هستی و خواهی بود! دلبند مادر ، پسر بازیگوش مامان و بابا .  نمی دونم دل همه مامان ها این قدر برای بچه هاشون می لرزه یا من تو خرج کردن احساساتم دارم زیاده روی می کنم ؟ وقتی کوچک تر بودم و میشنیدم این جمله رو که : مادر نیستی که بدونی چی میگم . با خودم  فکر می کردم که این جمله ضرب المثل شده و همه مامان ها برای منت گذاشتن سر ما بچه ها این حرف رو می زنند . حالا وقتی به پسرم نگاه می کنم یاد حرف های مامانم میافتم و به خودم مغرور میشم و میگم : وای ! یعنی مامان من انقدر زیاد منو...
15 ارديبهشت 1392